كتاب هاي كوتاه

ارائه ي داستان هاي كوتاه و زيبا

چوپان دروغگو

۲۳ بازديد
قصه جذاب و شنيدني چوپان دروغگو

داستان چوپان دروغگو از اين قراره كه روزي روزگاري در زمان هاي قديم توي يه ده سرسبز و قشنگ پسرك چوپاني زندگي مي‌كرد. پسرك چوپان يه گله پر از گوسفند داشت .گله ي چوپان پر از بره هاي سفيد و چاق و زبر و زرنگ بود . اون هر روز صبح گوسفنداي مردم ده رو از روستا به تپه‌هاي سبز و خرم نزديك ده مي‌برد تا گوسفندها علف‌هاي تازه بخورن و حسابي تپل مپل بشن.چوپونه خيلي تنها بود و تقريبا تمام روز رو بدون اينكه با كسي حرف بزنه مشغول گله داري بود. يه روز كه مثل هميشه زير درخت خوابيده بود با خودش گفت : اه ديگه خسته شدم از كار زياد دلم يه كم شادي ميخواد. بله بچه ها چوپون حسابي حوصلش سر رفته بود و دنبال تفريح بود . از بالاي تپه، چشمش به مردم ده افتاد كه وسط ده كنار هم جمع شده بودن و با هم حرف ميزدن. يكدفعه قكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كه كاري كنه، به نظرتون بچه ها ميخواست چي كار كنه؟ بله تصميم گرفت كه مردم آزاري كنه. پسرك چوپون دوييد و دوييد و خودشو به وسط ده رسوند و فرياد كشيد : آهاي آهاي همسايه ها بياين بيرون از خونه ها. يه گرگ زشت و بدتركيب اومده خودشو به گلتون رسونده و هر چي كه بره بوده رو دريده و خورده. همسايه ها كه حسابي از دسته گرگه عصباني شده بودن با چوب و چماق از خونه هاشون بيرون اومدن تا برن و به حساب آقا گرگه برسن. به خاطر همين دنبال پسرك راه افتادنو خودشونو به گله گوسفنداشون رسوندن اما وقتي به صحرا رسيدن گرگي رو اونجا نديدن. هي اينورو گشتن اونورو گشتن اما گرگ نبود كه نبود. چوپونه كه ديد مردم ده دارن دنبال گرگ ميگردن يه نگاهي به راست و چپ كرد و از ته دل شروع كرد بلند بلند خنديدن. همونطوري كه داشت ميخنديد گفت : بابا من سر به سرتون گذاشتم گرگ كجا بود همش حرف الكي بود. مردم ده بچه ها ناراحت شدن و بهش گفتن كه دروغگويي خيلي بده .حواستو جمع كن و مراقب بره ها باش و غافل نشو ازشون. بعدشم برگشتن به روستا.
از اون ماجرا يه چند روزي گذشت،يه روز كه پسرك نشسته بود و به گذشته فكر مي‌كرد به ياد اون خاطره خنده دار افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بذاره. دوباره بلند شد و رفت وسط ده و بلند فرياد كشيد : باز دوباره گرگ اومده ، يهويي به گلتون زده.چشم شماهارو دور ديده و يه چندتايي بره رو دريده. اگر به موقع از خونه هاتون نياين بيرون بقيه گوسفندارو هم ميخوره. مردم ده كه ترسيده بودن دوباره چوب و چماق به دست از خونه زدن بيرون و دنبال چوپون خودشونو به صحرا رسوندن ولي وقتي رسيدن بازم گرگي رو اونجا نديدن. چوپون دوباره زد زير خنده و گفت : دوباره سربه سرتون گذاشتم و حرفاي الكي زدم. مردم ده از اينكه پسرك چوپان بازم بهشون دروغ گفته بود حسابي ناراحت و عصباني شدنو اونو دعوا كردن و بعدشم با دلخوري به سمت ده برگشتن و رفتن سراغ كارشون.
از اون روز يه مدتي گذشت. يه روز كه پسرك رفته بود زير درخت تا باز تخت تخت بخوابه يهو يه چيزي از اون دور ديد. خوب كه دقت كرد ديد كه بله صداي يه گرگ مياد. اين دفعه كه پسرك حسابي ترسيده بود با چشماي وحشت زده باز دوباره رفت ميون ده. دوباره فرياد كشيد : آهاي آهاي همسايه ها همين الان بياين بيرون از خونه ها. بدبخت شدم بيچاره شدم همين الان گرگ بدجنس اومد به طرف گله و ميخواد گوسفندارو با خودش ببره.كمك كمك.به دادم برسين. ديگه به حرفتون گوش ميكنم.
بله بچه ها چوپان دروغگو هر چي داد كشيد هر چي فرياد كشيد هيچكي صداشو نشنيد هيچكي به دادش نرسيد. همه پيش خودشون گفتن كه باز داره دروغ ميگه و سربه سرمون ميذاره.و مردم ده اصلا از خونه هاشون در نيومدن. از اون طرف هم گرگه بلا آروم وبي سر وصدا رفت و تمام گله و بره ها رو خورد و با خودش برد. بله بچه ها جونم از اون به بعد ديگر هيچ دروغي نگفت